کویر تشنه-قسمت4

.

در آن دوران من شبها با فکر حمید، پسر عمو حامد، خواب میرفتم. خیلی دوستش داشتم. بیست و سه سال بیشتر نداشت و در مغازهٔ پدرش کار میکرد. وضعشان خیلی روبراه بود و فرش فروشی داشتند. حمید هم به من خیلی علاقه داشت. این عشق را از نگاهمان به هم تشخیص میدادیم، وگرنه هیچ وقت با هم صحبتی نکرده بودیم. اما آن شب آن آرامش خیال به هم ریخته بود و ترسی به آن شلاق میزد. از اینکه به عنوان عروس آن خانواده مورد پسند واقع شوم وحشت به جانم افتاده بود. آن شب خیلی خوب فهمیدم که مورد پسند رادش ها واقع شده ام، چرا که یک مثل قدیمی میگوید: مادر را ببین دختر را بگیر. و آنها عاشق مادرم بودند. مادر من زن نمونه ایی بود و هست. و خوب من از مادرم زیباتر بودم. چشمهایم چشمهای هر بیننده ای را روی صورتم میخکوب میکرد. اما من فقط و فقط طالب نگاه حمید بودم.
دو هفته بعد به منزل آنها دعوت شدیم. و واقعا چه منزلی! خوب دیگر، آنها که برای مردم واحد روی واحد میساختند، برای خودشان معلوم است چه ساخته بودند. وقت نهار بساط جوجه کباب و کباب کوبیده در حیاط زیبای منزلشان پهن شد و آن روز بهاری در حیاط با صفای میزبان مهربانمان، با آن غذاهای رنگارنگ و خوشمزه خیلی زیباتر سپری شد. بعد از نهار صحبت از این در و آن در شد. گه گاه از نگاه های عاشقانهٔ عادل اعصابم به هم میریخت و بیشتر دلتنگ حمید میشدم. در دلم به مهناز غبطه میخوردم که به بهانهٔ درس خواندن به اتاق رفته بود.
نصرت خانم گفت: عادل جون، یه برنامه ای واسه مینا جون بریز که حوصله اش سر نره مادر.
از جملهٔ خانم رادش خیلی خنده ام گرفت. واقعا جلوی خودم را گرفتم تا نخندم. عادل بیچاره هم که انگار بدتر از من از خنده خودداری میکرد، با رودربایستی گفت: بله، حتما. مینا خانم، اهل بازی هستین که؟
-
بدم نمیاد.
-
با شطرنج موافقین؟
-
کمی بلدم.
عادل از علی خواست شطرنج را از درون منزل بیاورد. با خودم عهد کردم آبروی زربافها را حفظ کنم و روی عادل را کم کنم. عادل شطرنج را باز کرد و چیدیم. پرسید: سفید یا سیاه.
سیاه.
سر چی؟
سر بستنی برای همه.
موافقم.
بازی شروع شد. علی و علی محمد هم کم کم با دخالتهایشان خودشان را به ما نزدیک کردند و کنار ما نشستند. علی با عادل بود و علی محمد با من. اما اعتراف میکنم در برابر عادل شکست را پذیرفتم. نابغه بود. با هوش و تیز. علی محمد مدام به من انرژی مثبت میداد، تا اینکه نصرت خانم مدافع خوب و تکیه گاه محکمم را از درون منزل صدا زد. وقتی برخاست گفتم: زودتر برگردین. رقیب خیلی نابغه س.
عادل نگاهی به من کرد که نفهمیدم به چه منظور بود. علی محمد پاسخ داد: چشم، زود بر میگردم. اما شما کمک نمیخواین ماشاالله.

سه چهار دقیقه نگذشته بود که علی محمد خودش نیامد که هیچ، علی را هم صدا زد. پرسیدم: چرا یکی یکی دارین میرین؟

علی گفت: شما که باید از رفتن من خوشحال بشین مینا خانم!

قصدمون سرگرمیه. رقابت بهانهٔ رفاقت علی آقا.

مطمئنم اینبار نگاه عادل عاشقانه بود. بازی به جای حساسی رسیده بود. عادل مرتب به من کیش میداد. داشتم میباختم که علی محمد آمد و گفت: عادل، تلفن.
لحظه حساسی بود. عادل از علی محمد خواست که به پشت خطی بگوید بعداً تماس بگیرد. علی محمد گفت: اقای مهندس صمیمیه.
عادل گفت: بهش بگو تا آخر هفته تحویلشون میدم.
-
اقای رادش گفت: پاشو پسرم، زشته.
به کنایه گفتم: آره، اقای صمیمی رو منتظر نذارین. من تقلب نمیکنم. خیالتون راحت.
عادل در حالی که برمیخاست گفت: مطمئن نیستم، مینا خانم، چون دارین میبازین. مامان خودتون هم که اعتراف کردن خیلی شیطونین.
لبخندی تصنعی زدم، در حالی که از درون میسوختم. وقتی عادل رفت و موقعیت رو مناسب دیدم، یکی از سربازهای مهم عادل را برداشتم و در جیب پیراهنم گذاشتم تا دیگر روحیهٔ منفی به آدم ندهد و بیخود به کسی تهمت نزند.
عادل برگشت. نگاهی به صفحهٔ شطرنج انداخت و نگاهی به من، و پرسید: خوب نوبت کی بود؟
-
نوبت شما. رو به علی محمد گفتم: شما نمیاین کمکم آقای مهندس؟ دارم میبازم.
علی محمد نگاهی به مادرش کرد و گفت: شما راحت باشین. بازی دو نفره اس.
فهمیدم که مادرش از او خواسته ما را تنها بگذارد. خلاصه عادل مهره ای را حرکت داد. با اینکه مدافع خوب وزیرش را دزدیده بودم، هنوز می تاخت. بالاخره هم باختم. اگر سرباز را ندزدیده بودم اینقدر از خودم شرمنده نمیشدم. به حقیقت اعتراف کردم و گفتم: خیلی عالی بازی کردین، آقای مهندس.
-
شما هم همینطور. آفرین. عرقمو درآوردین.
-
عیب نداره. عوضش یه بستنی واستون میخرم، خنک میشین، عرقاتون خشک میشه.
در حال جمع کردن مهره ها نگاه زیبایی به من کرد و گفت: خیلی عذر میخوام، اگه ممکن سربازمونو پس بدین، بهش نیاز داریم.

از خجالت مردم و زنده شدم. این پسر در حین سکوت چقدر دقیق و تودار بود. با لبخند گفتم: سرباز جاش تو میدون جنگ، نه پیش من.

-
اون که بله. سربازی رو که به جای میدون جنگ پیش شما باشه دار میزنم.

خون به صورتم دوید و به لبخندی اکتفا کردم.

ادامه داد: بهش رحم نمیکنم.

-
از کجا مطمئنین پیش منه؟

-
پیش شما و تو جیب شماست. خیلی هم بهش خوش گذشته. بسشه. پررو میشه.

نگاهی به سینه ام کردم و گوشهٔ لبم را جویدم. با لبخند به عادل نگاه کردم و گفتم: بذارین مردم خوش باشن. خیرخواه مردم باشین.

-
میترسم زیادی بهش خوش بگذره، حالش بد بشه، دفعات بعد به حرفم گوش نده و ببازم. آخه به این جور جاها عادت نداره. سر به زیره و نجیب. اگه صاحبش منم که خوب تربیتش کرده ام.
سرباز را از جیبم بیرون آوردم و به عادل دادم و گفتم: بفرمایین. اما وقتی زیادی بهش فشار بیارین، حریص میشه و دیگه به حرفتون گوش نمیده. پس بذارین راحت باشه.
عادل جعبهٔ شطرنج را بست و گفت: بله، حق با شماست. دیدین که به روش نیاوردم و اجازه دادم مدتی با شما باشه. خیلی وقته فهمیده ام سربازام دررفته. همون موقع که برگشتم فهمیدم.
باورم نمیشد اینقدر حاضر جواب و تیز باشد. راستش از او خوشم آمد. آن روز هم برای خودش روز خوبی بود و من شب باز با کلی فکر خوابیدم.
قرار بر این شد که یک شب منزل عمو حامد جمع شویم و در مورد فروش ارثیهٔ پدریشان صحبت کنیم. آن شب برای اینکه هر طور شده به حمید ندا را داده باشم که اگر مرا میخواهد زودتر بجنبد، به حنانه خواهرش گفتم: حنانه، کاش رشتهٔ ریاضی رو انتخاب کرده بودیم. پسرهای آقای رادش هر دو شون ریاضی خونده ان و واسهٔ خودشون مهندس راه و ساختمون شده ان. ما مگه چیمون از اونها کمتره.
حمید پرسید: مگه اومده ان تهران؟
-
خیلی وقته. اومده ان اینجا زندگی میکنن. خونشون مثل قصره.
حنانه گفت: انگار به دلت بدجوری نشسته ان، مینا خانم. بگو کدومشونو من بردارم.
در اینکه واقعا دلچسبن شکی نیست. اما من تو نخ اینها نیستم. اونها انگار به من گیر داده ان.

رنگ از رخسار حمید پرید. نگاه حسودانه ای به من کرد و گفت: تو هنوز دهنت بو شیر میده، مینا. نکنه گولشونو بخوریها! بهتر از اونها واسهٔ تو هست.

-
معلومه که هست. موضوع اینه که اونها فکر میکنن بهتر از من دیگه نیست.

-
کمی بعد یک روز دیدم مادر دوباره دارد آنها را دعوت میکند. به تندی گفتم: مامان، شما هم حوصله دارین ها نمیگین ما امتحان داریم؟
-
و، خیلی دلت بخواد، دخترهٔ بی سلیقه. از اونها بهتر کیه؟
-
آخه ما چند روز پیش اونها رو دیدیم.
-
بگو هرروز! چه اشکالی داره؟ با آدمهای خوب و با فرهنگ هر روز باشی، باز هم کمه.
-
نمیگین دو تا دختر بزرگ دارین، اونها سه تا پسر دارن، این رفت و آمدها به صلاح نیست؟ این فکرها رو نمیکنین؟ آخه ما معذبیم. اونها هم همینطور.
-
به هم عادت میکنین و کم کم جونتون واسه هم در میره. صبر داشته باش.
-
واه واه! خدا نکنه! اصلا ازشون خوشم نمیاد. به زور باید دو کلمه حرف ازشون بیرون کشید. من ندیده ام پسر اینقدر کم رو باشه. بی روحن. اه اه!
-
جلسهٔ اول و دوم که نباید توقع داشته باشی رو کولت بپرن، مادر. درستش همینه. کم کم به اخلاق هم آشنا میشین، با هم صمیمی میشین، روتون به هم باز میشه. تازه مگه اون روز کم با عادل و علی محمد کر کر خنده راه انداخته بودین؟ سرمونو بردین.
-
من پسرهای مثل پسرهای فامیل خودمون دوست دارم که از در و دیوار بالا برن، شوخی کنن، بگن، بخندن، پر انرژی باشن.
-
لابد گلشون هم حمید عمو حامدته که عالم از دستش به تنگ اومده، یا اون یکی مسعود که کم مونده ببرنش دیوونه خونه.
-
حمید که حرف نداره، مامان. عالم باید قدرشو بدونن. من که خیلی دوستش دارم.
-
باریکلا! چشم و دلم روشن! یادم باشه به بابات بگم. دیگه خواب شب به ما حرومه.
-
بابا پسر عمومه. منظور بدی که ندارم.
-
اگه عقل داشته باشی، همین عادلو که آدم حظ میکنه تو صورتش نگاه کنه اسیر خودت میکنی.
-
واه واه! یه دفعه بگین برم خودمو بکشم دیگه! یه وقت از این برنامه ها واسهٔ ما نچینین ها! من به این شوهر بکن نیستم. اولا باید اختلاف سنیش با من کم باشه. عادل ده سال از من بزرگتره. بعدش هم میدونین که چه خصوصیات اخلاقی ای رو دوست دارم. هیچ با این پسره جور نیستم.
-
عوض این حرفها برو کمی از عادل چیز یاد بگیر که مثل شطرنج اون روز نشه. برو دعا کن تو رو قابل بدونن، بیان خواستگاریت. بچه چه از خودراضی شده. عادل صد تا خاطرخواه داره، اونوقت این براش ناز میکنه.
-
چشمهای آهویی من شاهو به تعظیم وادار میکنه، چه برسه به عادل.
-
خدا کنه. ما که از خدامونه دامادمون شاه باشه و ماشین عروس دخترمون کالاسکهٔ طلایی. ولی کو شانس؟
-
هنوز وقتش نشده. به وقتش زنگ میزنن. غصه نخور، مامان جون. یه روز ملکه میشم و شما افتخار میکنین. به شرطی که دور عادلو خط بکشین ها!
-
اگه شاهی واسهٔ تو باشه، همون عادله و بس. حرف منو بشنو مادر. دلشو بدست بیار. حیفه ها!
-
این نصرت خانم چیز خورتون کرده. میدونم.
-
دخترهٔ بی عقل، بیخود تهمت نزن.
امتحانات خرداد ماه را پشت سر گذاشتم. رفت و آمدها به هفته ای یک بار رسید. تیرباران نگاه های عادل خواسته ام کرده بود. خودم را بی حوصله نشان میدادم تا دست از سرم بردارد، اما انگار هر چه سنگین تر و آرامتر میشدم، عادل شیفته تر میشد. همیشه و همه جا حواسش به من بود. حتی یک بار در یکی از پیک نیک ها مرا از پرت شدن و آسیب دیدن نجات داد. هر چه میکردم از ته دل از او متنفر باشم، نمیتوانستم. او را برای دوستی دوست داشتم. با او بودن را دوست داشتم. اما حاضر نبودم لحظه ای همسرش باشم.
شهریور ماه پدر و آقای رادش قرار مسافرت گذاشتند و قرار شد دست جمعی به شمال برویم. من مخالفت کردم و گفتم: من که نمیام. میرم خونه مادربزرگ.
مادر گفت: یعنی چی؟ ما به خاطر شما داریم میریم مسافرت.
-
خوب مسافرت میام. اما با اینها نمیام معذبم.
-
تو که سنگ پای قزوینو از رو برده ای! من معذبم! چه حرفها!
-
عمو حامد هم پیشنهاد مسافرت داد. چرا باید با اینها بریم؟ من با اونها بهم خوش میگذره.
-
من از زن عموت خوشم نمیاد. مسافرت بهمون زهر میشه، قربونت برم. تو هم نیای که ما نمیریم. نه ماه که دارم بهتون رسیدگی میکنم. راحت مدرسه رفتین و اومدین. غذاتون آماده بوده و همه چیز مهیا. اونوقت حاضر نیستین سه چهار روز من با کسای باشم که بهم خوش میگذره؟
وقتی این جملات رو از مادرم شنیدم، به او حق دادم و مخالفت نکردم. او با نصرت خانم عشق میکرد و من هم مادرم را میپرستیدم و خوشحالیش برایم یک دنیا ارزش داشت.
تصمیم گرفتم با دل خوش به مسافرت بروم، اما خوشی به ما نیامده بود، چون شب قبل از مسافرت صحبت آهستهٔ پدر و مادرم را شنیدم. مادر میگفت: من به اونها دختر بده نیستم. اصلا آبم با سیمین تو یه جوب نمیره، حسین. یه جوری ردشون کن برن.
-
چی بگم که برن، خانم؟ برادرم، ناراحت میشه.
-
دخترمو بدم که یه عمر هم اون بکشه؟ من از دست سیمین کم کشیده ام که حالا دخترمو دو دستی تقدیمش کنم؟
-
من خودم میدونم حمید وصلهٔ تن ما نیست، اما مونده ام به برادرم چی بگم.
-
این چیزها خجالت بردار نیست، حسین جون. زندگیه پارهٔ تنمونه. مینا که یه جور خله. حمید هم که خدای دیوونه هاس. این دو تا به هم بیفتن، روزگارمونو سیاه میکنن.
-
ولی انگار مینا بدش نمیاد.
-
مینا غلط کرده. عقل نداره. دختره عاشق خل و دیوونه هاس. میگه شوهر من باید از دیوار راست بالا بره.
هر دو زدند زیر خنده. پدر گفت: این شوهر با یه چیزی عوضی گرفته. اعظم، ببریمش دکتر.
-
چه میدونم والا.
-
حالا یه جوری ردشون میکنم دیگه. میگم میخواد درس بخونه.
آنشب تا صبح دیده بر هم نگذاشتم. دلم میخواست فریاد میزدم و میزان عشقم را به همه نشان میدادم. من باید به حمید میرسیدم، بنابراین سکوت به صلاحم نبود. صبح سر میز صبحانه خجالت را کنار گذاشتم و گفتم: معذرت میخوام، دیشب شنیدم عمو حامد از من خواستگاری کرده مامان. ناخواسته شنیدم. داشتم رد میشودم.
-
خوب اره. اما ما جوابمون منفیه.
-
آخه چرا؟
مادر که از لحن پرسش من تعجب کرده بود گفت: آخه تو چی حمیدو دوست داری، دخترهٔ بی عقل؟
-
دوست داشتن علت نمیخواد. دوست دارم دیگه. شما چرا بابا رو دوست دارین؟
-
خوب واسهٔ اینکه مرد خوبیه. اهل زندگی و زن و بچه اس. کوری؟ نمی بینی؟
-
خوب از اول که نمیدونستین این طوریه. بابا هم اون موقع مثل الان حمید یه کل داشت و یه دست و پای دراز. والا حمید هم همهٔ اینها رو داره. تازه همخون باباس.
از قیافهٔ مادرم خنده ام گرفت. هر دو قاه قاه زدیم زیر خنده. مادر یه توسری برایم فرستاد و گفت: خاک تو سرت بچه. بلد نیستی دو کلمه حرف بزنی. سال دیگه دیپلمه میشی. یه کله داشت و یه دست و پای دراز چیه آخه؟ خوب آدم همین ها رو داره دیگه. ما منظورمون اخلاق و شخصیت و ثروت و تحصیلاته، مینا. و از همه مهمتر خانواده. تو خودت مادر حمیدو میشناسی، چه مارمولکیه. فکر کردی میذاره آب خوش از گلوت پایین بره؟ تازه دختر عمو پسر عمو خوب نیست با هم ازدواج کنن. ما صلاح تورو بهتر میدونیم. یه کم عاقل باش. وقتی از ازدواج با حمید پشیمون بشی، تو و ماییم که بدبخت میشیم نه اونها. حمید بچه ننه س. اخلاق و منش نداره. آخه تو حمیدو کنار عادل بذار، ببین حق دارم حرص بخورم یا نه.
-
من عادلو دوست ندارم.
-
والا من هم اول باباتو دوست نداشتم. ولی الان براش میمیرم.
-
اومدین و عادل هرگز خواستگاری نکرد. اون وقت چی؟
-
نصرت خانم سربسته تو رو از ما خواسته. عادل خیلی دوستت داره. کالسکهٔ طلایی داره میرسه جلوی درها! این وسط حمید لنگ درازو علم نکن.
-
مامان جون عادلو بدبخت نکنین. من احساسی بهش ندارم. چرا متوجه نیستین؟

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 فروردين 1395برچسب:, | 22:47 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود